زمانی که چاپخونه برای یه بابایی کار میکردم ، فردی با موهای طلایی که از سهام دارای چاپخونه بود به عنوان سرکارگر اونجا بودش ، همیشه بهم میگفت که باید کمرت پایین باشه و کار کنی، تا سرم رو بالا می آوردم فوری میگفت :( آها کمر پایین ، اهان یا علی...)
این فرد با برادرم هم رفاقت داشت. روزی برادرم یه سر اونجا اومد و دید که دارم خم میشم و وسیله ای رو جا به جا میکنم ، بهم ایراد گرفت که این طرز کار درست نیست و آخرش میشه دیسک کمر ، داشت نحوه درست بلند کردن رو بهم یاد میداد که ناگهان اوستا پرید وسط و گفت : ( من همش بهش میگم که با احتیاط کار بکن ، بهش میگم که اینجوری خم نشه ، آهان آهان... )
................................................................................................................................................
و اینجا بود که فکر کردم کوزتم
:: بازدید از این مطلب : 321
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0